همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛سفره ی عقد آماده کرده بودند، برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند و توی حیاط گذاشته بودند.همه ی دوستان و آشناهاشون رو هم دعوت کرده بودند،مادر بعد از سالها داشت به آرزوش میرسید
اما...
.
بعد از اینکه پیکر پسرش رو آوردن
مادرش خیلی ساکت بود و فقط خیره مونده بود و به پسرش نگاه میکرد، ترسیدم بخاطر فشار روحی زیاد و سن بالا اتفاقی براش بیفته رفتم جلو برای اینکه از شوک درش بیارم
ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.»
خندیدم .....
گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال بهم سخت گذشته » صداش بدجوری می لرزید
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.