وب سایت عاشورا

نویسندگان
آخرین نظرات

افسران - من نمیتونم اینارو تحمل کنم و سنگینه برام

همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛سفره ی عقد آماده کرده بودند، برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند و توی حیاط گذاشته بودند.همه ی دوستان و آشناهاشون رو هم دعوت کرده بودند،مادر بعد از سالها داشت به آرزوش میرسید
اما...
.
بعد از اینکه پیکر پسرش رو آوردن
مادرش خیلی ساکت بود و فقط خیره مونده بود و به پسرش نگاه میکرد، ترسیدم بخاطر فشار روحی زیاد و سن بالا اتفاقی براش بیفته رفتم جلو برای اینکه از شوک درش بیارم

ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.»

خندیدم .....

گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال بهم سخت گذشته » صداش بدجوری می لرزید

در حسرت شهادت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">